عشقولانه هاي من و مجي
هروقت به مجي ميگم واسم قصه بگو با اين جمله شروع ميكنه " يكي بود يكي نبود غير از خداي مهربون توي دنياي به اين بزرگي يه دختر و پسري بودن كه ديوونه وار همديگر و دوست داشتن " بعد از اين جمله مجي قصه هايي ميگه كه سمي از قشنگي قصه هاش اشك ميريزه اشك شوق؛ چون ميون قصه هاش ميفهمم مجي هيچ كدوم از لحظه هاي خوبه اين 3 سال و فراموش نكرده. آخ كه مجي دلم لك زده واسه قصه هاي شيرينت
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |